رمان دریای عشق8

رمان دریای عشق8

بگو دیگه دریا..
-من دوست دارم.
سرمو برگردوندم،پشتمو بهش کردم..صدای قهقهه اش رو می شنیدم..
-میشه یه بار دیگه بگی..
جوابشو ندادم..اه اه چه پرو شد..کاش نمی گفتم..
-دریایی..
با خنده منو برگردوند سمت خودش..سرمو انداختم پایین.ازش خجالت کشیدم..تمام اجزای صورتش می خندید..یه دفعه ای شروع کرد به بوسیدنم..تمام صورتم رو می بوسید..چشمام..بینیم..گونه هام..با خنده از خودم دورش کردم..
-چیکار می کنی دیوونه؟
-دیوونه خودتی کوچولو
با جیغ گفتم:
-کوچولو خودتی..
افتاد روم و گفت:
-چی گفتی؟
-هیچی هیچی ببخشید..
سعی می کردم لبخندمو پنهان کنم..از همه ی دنیا بریده بودم..هیچی برام مهم نبود..هیچی..به جز اینکه الان سپهر اینجاست..به جز اینکه خدا دعاهامو مستجاب کرده..
-نه دیگه نشد..وقتی یه حرفی می زنی پاش وایسا..
-برو کنار سپهر..
اما اون گوشاش کر شده بود..
اون شب بهترین شب زندگیم بود..اینقدر با هم خندیدیم که حد نداره..تا تونست قلقلکم داد...آخرش هم با بی حالی سرمو روی بالش گذاشتم..خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:
-حالا منو می بخشی؟
بهش نگاه کردم و با ناز گفتم:
-باید فکر کنم..
-اِ اینطوریاس؟میخوای دوباره قلقلکت بدم؟
با عجز گفتم:
-نه تو رو خدا..
شونه ی لختمو بوسید و گفت:
-من غلط کنم دیگه خانوممو اذیت کنم..
حس قشنگ عشق،دوست داشتن..اینکه حس کنی یه نفر مثل کوه پشتته..من از این حس ها لبریز بودم..اونقدر که خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا حس می کردم..
سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
-فردا میریم پیش باباینا
-باشه هر جور تو بخوای
-باید برام تعریف کنی..همه چیزو
آهی کشید که قلبم به درد اومد:
-بازم هر چی تو بگی،فعلا خسته ای بخواب،شب بخیر
-شب بخیر
چشمامو بستم و بعد از مدتی طولانی با لذتی که وجودمو لبریز کرده بود سعی کردم بخوام
با فشاری که به بازوم اومد چشم باز کردم،با دیدن سپهر لبخندی زدم و گفتم:
-صبح بخیر
گونمو بوسید و گفت:
-صبح تو هم بخیر.خوب خوابیدی عسلم؟
-اوهوم..خیلی خوب
-وای دریا گرسنمه
خواستم اذیتش کنم:
-تا من دوش می گیریم یه صبحانه ی خوشمزه درست کن..
-بشین به همین خیال..من میخوام برم حمام
از بغلش بیرون اومدم و به سمت حمام شیرجه رفتم..درو قفل کردم و گفتم:
-میدونی که از حمام خیس بدم میاد
-ولی من صبحانه درست نمی کنم..
-به من چه خودت گرسنه می مونی..
با لذت و البته به سرعت دوش گرفتم..دلم نیومد گرسنه بمونه..حالا که برگشته باید با تمام وجودم جبران کنم..حولمو تنم کردم و از حمام رفتم بیرون..توی اتاق نبود..داد زدم:
-کجایی سپهر؟
-توی هال..لباس بپوش سرما نخوری
-چشم
یه تونیک آبی آسمونی دو بنده که رنگ چشمام بود پوشیدم با ساپرت مشکی نازک..صندل های آبی ام رو هم پام کردم..موهامو بالای سرم بستم و بعد از خالی کردن عطر روی خودم رفتم پایین،با دیدن صبحانه ی هفت رنگی که روی میز ناهار خوری چیده بود گفتم:
-وای سپهر..چه کار کردی..
-میدونستم گرسنته خوشگلم
-آره خیلی گرسنه ام..بیا بشین..
از پشت سر بغلم کرد و گفت:
-چرا موهاتو خشک نکردی؟سرما میخوری..
-حالا فعلا بیا صبحانه بخوریم بعد خشک می کنم..
نشستیم و گفت:
-چی میخوری خانومی؟

-اوووم آب پرتغال
برام یه لیوان آب پرتغال ریخت و آورد نزدیک لبم:
-خودم میخورم
-نه..میخوام من بهت بدم..
خندیدم و گفتم:
-باشه
خلاصه صبحانه که تموم شد مجبورم کرد موهامو خشک کنم..بعدش نشوندم روی صندلی جلوی میز آرایشی و موهامو شونه کرد..در همین حین دائم سرمو می بوسید..منم جوابشو با لبخند میدادم..واقعا آدما می تونن یه شبه..با یه تلنگر عوض بشن..همین طور که من در این مدت که نبود فهمیدم در حقش بدی کردم..هر دومون دچار اشتباهات زیادی شده بودیم..اما الان با هم بودیم و این بهترین هدیه بود..
-به چی فکر می کنی؟
-هیچی..
به خودم توی آینه نگاه کردم..موهامو از بالا دم اسبی بسته بود..
-وقتی موهاتو اینجوری می بندی دیوونت میشم..
-خودم هم این مدلو خیلی دوست دارم..سپهر؟
-جونم؟
-بریم؟
-کجا بریم؟
-خونه پیش مامانینا
-چقدر عجله می کنی..
-بریم دیگه اذیت نکن..
-باشه بپوش بریم..
خودش شروع به آماده شدن کرد.. مانتو خاکستریمو با شال مشکی و شلوار جین پوشیدم کیف مشکیمو هم برداشتم و بعد از یه آرایش ملایم به پشت سرم نگاه کردم و دیدم سپهر یه تی شرت جذب مشکی با شلوار جین پوشیده..آخی بچم چه ناز شده
-بچت کیه؟
فهمیدم فکرمو بلند گفتم..
-هیچی هیچی..بیخیال..
منو کشید توی بغلش و گفت:
-با من بودی فسقلی؟من بچتم کوچولو؟
خندیدم و چیزی نگفتم..گوشه ی لبمو بوسید و گفت:
-بریم..
رفتیم پایین که با کمال تعجب دیدم داره به سمت پارکینگ میره..گفتم:
-میخوای با بی ام و بریم؟
-نه اونو که جنابعالی داغون کردی با پورشه میریم خانوم خرابکار..
-تو از کجا..
یه دفعه با به یاد آوردن چیزی جیغ زدم:
-تو بودی؟سر خاک؟من فکر کردم خیالاتی شدم..
خندید و گفت:
-جیغ نزن زشته.
سوار ماشین شدیم..گفت:
-نمیدونی اون موقع که دیدم افتادی چه حالی داشتم..ترسیدم بیام جلو حالت بدتر بشه..ولی نتونستم طاقت بیارم و دیروز اومدم اینجا..
لبخندی زدم و چیزی نگفتم..
توی راه بودیم که گوشیم زنگ خورد..فکر کردم بابا یا ساحل باشن..اما در کمال تعجب شماره ی کینا رو دیدم(کیانا رو که یادتونه.همون روانشناسه)سریع ریجکت کردم که سپهر گفت:
-کی بود؟
-هیچی..ولش کن..یکی از دوستامه بعدا زنگ میزنم
-کدوم دوستت که من نمیشناسم؟
-سپهر..بعدا میگم..
با اخم روشو به جاده کرد و تا خونه دیگه هیچی نگفت..عصبی بودم..یه ترس مثل خوره به جونم افتاده بود..مثل کسایی که بعد از کلی بدبختی به چیزی که میخواستن رسیدن و دائم منتظر یه اتفاق هستن تا همش به باد بره..من دقیقا مثل همونا بودم..

رومو کردم بهش وگفتم:
-سپهر؟
........
-سپههههههههههههر
.........
کلاس میزاره برا من منم دیگه هیچی بهش نگفتم رو کردم به طرف پنجره وتا موقع رسیدن هیچ حرفی نزدم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در که زنگ بزنم ولی با صدای سپهر سرجام موندم
سپهر-وایسا باهم بریم
صبر کردم تا بیاد ... زنگ رو فشردم..سپهر دائم دستشو میبرد لای موهاش..این حرکتش ماله وقتی بود که عصبی می شد..دستشو گرفتم توی دستم..روی دستمو بوسید..لبخندی زدم و سعی کردم بهش دلگرمی بدم..البته نمیدونم موفق شدم یا نه..
-کیه؟
-مامان منم..درو باز کن..
درو باز کرد..با سپهر رفتیم داخل..مامان و عمو اومدن جلوی در استقبال..مامان با دیدن سپهر کنار من،از حال رفت..بابا کنجکاو اومد دمه در که اونم سپهرو دید..سریع مامانو بغل کرد و برد داخل..عمو اومد جلو..
-سپهر خودتی بابا؟خودتی؟
سپهر باباشو بغل کرد..عمو تا اون لحظه سعی کرد خودشو نگه داره اما نتونست..بلند زد زیر گریه..سپهر هم همینطور..آروم گوشه ای ایستاده بودم و با بغض و لبخند نگاشون می کردم..کاش این خوشی تا ابد ادامه داشت..
با هم رفتیم داخل..بابا داشت بزور آب قند به خورد مامان میداد.رفتم کنارش و دستشو توی دستام گرفتم..با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:
-دیدی پسرم برگشت؟دیدی تنهات نزاشت؟
اشکام سرازیر شدن اما اینبار از خوشحالی..مامان حرف میزد و من با سر تایید می کردم..همون موقع سپهر اومد و گفت:
-بسه دیگه..شما هم که انگار از اینکه برگشتم ناراحتیدا..
مامان گفت:
-کی همچین حرفی زده؟
سپهر مامانو بغل کرد و گفت:
-قربونت برم که اینقدر بخاطر من ضعیف شدی..
-خدا نکنه
رفتم سمت اتاق سابقم مانتومودراوردم و یه بلوز قرمز حلقه ای پوشیدم با شلوار سفید قشنگ مچ شد صندل هامم پوشیدم و یه رژ سرخ آتیشی زدم..خواستم از اتاق بیرون برم که همون موقع سپهر اومد داخل..
-چیزی میخوای؟
-آره خانومم گم شده ندیدیش؟
اومد جلو و گفت:
-این چیه زدی به لبت؟
-اوووم به این میگن رژ لب
-واقعا؟نمیدونستم..الان چون کسی اینجا نیس اجازه میدم با این رژ لب.."روز لب تاکید کرد"بیای بیرون وگرنه فکر نکنی خبریه ها
خندیدم و گفتم:
-دیدی لو دادی؟حالا چه خبره؟
دستمو گرفت و گفت:
-تو باز پررو شدی؟؟مثل اینکه باید مثه اول بشما،وقتی همونطور شدم بعدا می فهمی
اخم کردم وزبونمو براش در آوردم و گفتم :
-حالا می بینیم کی مثه اولش میشه..
بعدش هم دستمو از دستش کشیدم بیرون و با لبخند پلیدی رفتم توی هال


مامانی..ناهار چی داریم؟
-ماکارونی درست کردم عزیزم
-وای..گرسنمه
-نیم ساعت دیگه آماده است..
همون موقع صدای سپهر اومد که داشت با عمو و بابا حرف میزد:
-میشه بریم توی اتاق کار؟میخوام راجع به یه چیز مهم باهاتون حرف بزنم..
صدای بابا که گفت:
-باشه
نمی دونم چرا ترسیدم..دلم گواهی بد می داد..اما سعی کردم با فکر کردن به دیشب و حرفای قشنگ سپهر خودمو آروم کنم...
وقتی ناهار خوردیم من و مامان نشسته بودیم با هم حرف میزدیم اون سه تا هم با هم..خلاصه بعد از دو سه ساعت طرفای ساعت پنج بود که قصد رفتن کردیم..وقتی رسیدیم خونه لباس عوض کردم و رفتم پایین..سپهر هم روی مبل لم داده بود و داشت تلویزیون می دید..رفتم کنارش که بغلم کرد و سرمو بوسید..گفتم:
-سپهر؟
-جونم؟
-با باباینا چی می گفتین؟
با انگشت زد روی بینیم و گفت:
-حرفای مردونه عزیزم..چیز مهمی نبود..
-یعنی نگران نشم؟
نمیدونم توی حرفم چی حس کرد..نگرانی..ترس..یا هر چیز دیگه ای..محکم فشردم توی بغلش و گفت:
-نه خانومی جای نگرانی نیست..الهی بمیرم اونقدر این مدت اذیت شدی که حالا باور نمی کنی خوشحالیت دووم داره نه؟
چقدر قشنگ حرف دلمو فهمید..سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که خندید و گفت:
-قربونت برم..من کنارتم..از هیچی نترس..
آروم شدم..گرم شدم..دلم لرزید..توی این مدت کوتاه با تموم وجود عاشق کسی شدم که زمانی فکر می کردم چقدر ازش بدم میاد...واقعا راسته که میگن فاصله ی عشق و نفرت یه قدمه..
حدود ساعت هشت بود که یادم افتاد شام نداریم..اومدم سریع برم درست کنم که سپهر نزاشت و گفت می برمت بیرون..منم سرخوش بیخیال شدم و رفتم که آماده بشم...
مانتوی اسپرت سفیدمو با شال سرمه ای و شلوار کتون سفید و کیف و کفش سرمه ای ست کردم..و بعدش هم هوس کردم برای سپهر لباس انتخاب کنم..یه پیرهن سرمه ای با شلوار مشکی..وقتی اومد گفت:
-چیکار می کنی؟آماده ای؟
-آره..اینارم برای تو گذاشتم..می پوشیشون؟
-آره خانومی چرا که نه..
بعدش هم شروع کرد به آماده شدن...
خلاصه لباس پوشید و دست توی دست از خونه زدیم بیرون..هیچ وقت توی زندگیم به اندازه ی اون روز خوشحال نبودم...انگار روی ابرا بودم...خدایا یعنی میشه این شادی و خوشبختی تا ابد ادامه داشته باشه؟

داخل رستوران بودیم و منتظر آوردن غذاهامون..هر کس از جفتمون می گذشت ناخودآگاه لبخند میزد..اونا هم متوجه می شدن که چه زوج خوشبختی هستیم...
لبخندی زدم که سپهر گفت:
-چی شده کوچولو؟به چی می خندی؟
خیلی صادقانه گفتم:
-به خوشبختیمون..ببین چقدر خوشبختیم که هر کس رد میشه هم می فهمه..
لبخند گرمی زد،دستمو گرفت توی دستش و گفت:
-یعنی میشه همیشه این لبخند روی صورتت باشه؟
-چرا نشه؟خوبم میشه
سرخوش خندیدم..فشاری به دستم وارد کرد..همون موقع غذاهامون رو آوردن...مشغول شدیم..سپهر مدام اذیت می کرد و دست می کرد توی بشقابم با اینکه می دونست از این کار متنفرم..اما با وجود اینکه واقعا از این کار متنفر بودم اون لحظه غرق لذت میشدم به قول شاعر،
اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی..
با این فکر لبخند قشنگی روی صورتم نشست و گفتم:
-آقا سپهر،میبریم شهربازی؟
-مگه بچه ای دریا؟با این هیکلم ببرمت شهربازی؟
لبامو جمع کردم و گفتم:
-من شهربازی می خوام
اونم خندید و گفت:
-تو خواب ببینی
عصبانی از اینکه به حرفم گوش نداد رومو به غذا کردم و مشغول غذا خوردنم شدم..
بعد از اینکه حساب کرد دستمو گرفت که منم با قهر دستمو پس کشیدم و نارضایتیمو نشون دادم..رفتیم توی ماشین و من خنگ بعد از یه ربع فهمیدم که به خونه نمیره:
-کجا داریم میریم؟
-شهربازی
خندیدم که گفت:
-آخه بچمون هوس شهربازی کرده دیگه چه کنم منم که نمی تونم روی حرفت حرف بزنم کوچولو
نمیدونم چرا با گفتن کلمه ی بچه دلم بدجوری گرفت...سپهر نمی تونست بابا بشه و همینطور من هم نمی توستم مامان بشم..شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
-سپهر خودش دکتره مگه میشه ندونه
توی شهربازی انواع و اقسام بازیهارو تست کردم بعضیا هم دو سه بار..بعد از خوردن بستنی دستگاهی کاکائویی رفتیم خونه..اونقدر خسته شده بودم که بعد از لباس عوض کردن و مسواک زدن پریدم روی تخت..حدود ده دقیقه بعد هم سپهر اومد و گفت:
-خسته ای عزیزم؟
-آره خیلی
اومد کنارم و منو کشید توی بغلش،سرمو روی سینه اش گذاشتم که گفت:
-عزیز دل سپهر؟
-بله؟
-بله نه یه چیز دیگه
-جونم؟
-آها حالا شد،همیشه همینو بگو..عزیزم صبح زود باید برم بیمارستان..بیدار شدی دیدی نیستم نترسیا
با لحن بچه گونه ای گفتم:
-باشه عزیزم..
همین حرفم هم سپهرو تحریک کرد به بوسیدنم..با لذت می بوسیدم و منم جوابشو میدادم..بعد از اینکه به خوابیدن رضایت داد در حالی که داشتم از حال میرفتم شب بخیری گفتم و خوابیدم...

صبح با سر و صدای سپهر از خواب پریدم ولی حال نداشتم چشمامو باز کنم یا حرف بزنم حس کردم سپهر بالای سرمه اومد پتوی رومو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون حالا دیگه من خوابم نمی گرفت ولی دوست داشتم بخوابم بالاخره بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن باخودم خوابم برد که یک دفعه با صدای زنگه خونه از جا پریدم اول فکر کردم دارم خواب می بینم ولی با صدای زنگ دوم فهمیدم نه بیدارم ،رفتم به سمت دراتاق که برم ببینم کی این اول صبحی ساعت تازه9 بود ولی دیدم لباسم مناسب نیست پیراهن کوتاه و نازکی تو تنم بود برا همین چادر انداختم روم و رفتم درو باز کردم
بادیدن صحنه ی روبه روم خواستم خودمو بکشم ساحل بود
ساحل-سلااااااااااااااام
-دردو سلام اول صبحی اومدی اینجا چکار؟
ساحل همون طور که کفشاشو درمیورد جواب داد:
-تا آماده بشی بریم بیرون خرید دارم
-داری که داری به من چه؟
دیدم ناراحت شد فهمیدم تند رفتم برا همین دستشو کشیدم و اوردمش تو
-حالا چی میخوای بخری؟
-.........
-ساحل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-...........
رفتم تو اتاق و چادرمو گذاشتم تواتاق وبه سمت دستشویی رفتم ورفتم دست وصورتمو شستم تو این فکر بودم که با ساحل اشتی کنم
رفتم بیرون و داد زدم :
-سااااااااااااحل
دیدم خانم پاهاشو انداخته روهم وداره شکلات میخوره
-تو این شکلاتو رو از کحا پیدا کردی؟
-تو کابینت
-اها فضول من خودم اینقدر دنبال اینا بودم
-لباس مشکیتو دراوردی؟
-اصلا یادم نبود که ساحل نمیدونه یه فکری به ذهنم رسید این همه این منو اذیت کرد یه بار من اینو اذیت کنم
-اره
-بهتر
-ساحل به احضار روح اعتقاد داری؟
-نه مگه تو داری؟
-اره
-بعد از ناهار بیا احضار روح کنیم
ساحل-روح کیو میخوای احضار کنی؟
-سپهر
ساحل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-روح سپهر حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم تو هم لباساتو عوض کن
-رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد و رفتیم یه صبحانه هم خوردیم که ساحل لباساشو پوشید وگفت:
-من میرم همین سوپر پایینیه یه دوتا بستنی بگیرم
-الان؟
ساحل-اره دیگه
تا ساحل رفت زنگ زدم به سپهر با دومین بوق برداشت:
-سلام ؟سپهر؟
-جانم
-مریض داری؟
-نه
-سپهررررررررررر
-جون سپهر
-یه کاری بهت بگم برام میکنی؟
-توجون بخواه
سریع موضوعو بهش گفتم :
سپپهر-دریا گناه داره
-سپهر قول میدم هرکاری بگی برات انجام بدم
سپهر-هرکاری ؟
-آره
و سریع قطع کردم چون صدا پاشنه کفشای ساحل میومد

بالاخره ساحل زنگو زد رفتم درو باز کردم یه بستنی لیتری کاکائویی گرفته بود
ساحل-بیا برو بزارش تو فریزر بعد ناهار میخوریم
رفتم گذاشتمش
سحل-حالا ناهار چیه؟
-چقدر پرویی تو؟
ساحل رفت تو اشپزخونه
ساحل-بیا سالاد ماکارانی درست کنیم با سالاد الویه
-فکر نکنم سس مایونز زیاد داشته باشیم
-برو پایین بخر
-اههههه حال ندارم
-حال نداری چیه
و هلم داد به سمت اتاق
لباس پوشیدم رفتم پایین بجز سس فکر کنم صدتا چیز دیگه گرفتم ..
رفتم حسابشون کردم و به سمت خونه راه افتادم دستم داشت می شکست سوار آسانسور که شدم پلاستیک ها رو گذاشتم پایین دستم درد گرفته بود
زنگ خونه رو که زدم فکر کنم ساحل نشسته بود پشت در چون تا زنگ زدم دروباز کرد
ساحل-چه خبرت بود بابا تو رفتی یه سس بگیری؟
-زرر اضافی نکن بیا اینا رو بگیر
کمکم کرد و بردمشون داخل رفتم لباسامو عوض کردم وخریدارو با کمک ساحل گذاشتیم تو کابینت و یخچال
خلاصه بعد از 3 ساعت غذای ما هم آماده شد و سالاد الویه و سالاد ماکارانی گذاشتیم تو یخچال تا سرد بشن هنوز وقت زیاد بود تازه ساعت1 بود
ساحل-بریم احضار روح
-باشه تو بشین اینجا تا من بیام
رفتم داخل اتاق و به سپهر یه تک زدم و دره خونه رو نیمه باز گذاشتم که بیاد داخل
یه جوری نشستیم که ساحل پشت در بود
ساحل-حالا بلدی؟
-اره یه چیزایی بلدم
ساحل -ها
-چته بابا چشماتو ببند
خندم گرفت منو چه به احضا روح؟اصلا بلد نیستم..وای خدا حالا چکار کنم؟من بلد نیستم که
الکی بهش گفتم چشماتو بسته نگه دار وتا صد تو دلت بشمار و آخرش اسم سپهرو بیار
بعد از یکی دو دقیقه آروم زیر لب گفت سپهر...
منم خندمو خوردم و یه پارچه روی سرش انداختم..بعد از دو دقیقه سپهر پشت سرش ظاهر شد که پارچه رو برداشتم و گفتم:
-پشت سرت رو نگاه
ساحل که هنوز هم فکر می کرد مسخره می کنم پشتشو کرد که با دیدن سپهر جیغ بنفشی کشید و از حال رفت...


ساحل چنان از حال رفت که منم از ترس اینکه نکنه اتفاقی برای ساحل افتاده باشه غش کردم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم سپهر با خونسردی تمام نشسته بالا سر ساحل و داره فشارشو میگیره با دیدن این صحنه حس حسادت زنونم برانگیخته شد.
-سپهر؟
سپهر-جانم خانومم؟
-حالش چطوره؟
سپهر-خوبه تو حالت بهتره؟
به خودم اومدم دیدم روی مبل دراز کشیدم و سپهر هم یه بالشت گذاشته زیر پام چون فشارم افتاده بود
-سپهر چشه؟
سپهر-هیچی از من سالم ترید
ببینم تو می خواستی ساحل رو اذیت کنی یا منو سکته بدی؟
همین طور بهش نگاه کردم
سپهر-خب نمی گید دوتایی غش میکنید من دست تنها باید چیکار کنم؟کلی ترسیدم
بلند شدم رفتم کنار دست سپهر نشستم
-خودت خوبی؟
سپهر-مرسی عزیزم
لبم رو بردم جلو که سپهر رو ماچ کنم.تو همین لحظه ساحل چشماشو باز کرد و بادیدن این صحنه دوباره جیغ کشید
-ا مرض چته ساحل چرا جیغ میکشی؟
ساحل از جاش بلند شد و اومد طرف سپهر دستشو دراز کرد که ببینه از سپهر رد میشه یا نه .
سپهر-چرا همچین میکنی؟
دوباره ساحل جیغ زد و رفت عقب
-زهر مار ساحل یه بار دیگه جیغ بزنی میزنم تو دهنتا
ساحل-آخه آخه داره حرف میزنه
-خب که چی؟
سپهر-سلام ساحل خانم خوبی؟
ساحل دوباره اومد جیغ بزنه که دستمو نشون دادم یعنی میزنمت
باصدای آهسته جواب داد:
-سلام
من و سپهر همدیگرو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده و ساحل مات و مبهوت به ما زل زده بود
-چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
کماکان ساحل همونطوری نگاه میکرد
-پاشو بریم سفره بندازیم سر غذا برات تعریف میکنم تا شاخات بره تو

 


 

رفتیم توی آشپزخونه و من روبروی ساحل و کنار سپهر نشستم:
-بگو دیگه جون به لبم کردی..
-بخور بچه موقع غذا که حرف نمی زنن بعدش میگم
اومد با قاشق بزنه تو سرم که دستشو گرفتم و گفتم:
-باشه میگم...
و براش همه چیو تعریف کردم...این که یه نفر دیگه جای سپهر توی کلبه بود..اما خودم هم نمیدونستم کی اونجا بود..
بعد از یه ساعت ساحل رفت و من نشستم روی مبل تا تی وی نگاه کنم که سپهر با گوشیش زنگ زد به یه نفر و رفت بالا تا حرف بزنه
منم همون موقع گوشیم زنگ خورد..نگاهی به صفحه اش انداختم اسم کیانا رو دیدم..الان بهترین موقعیت بود که باهاش حرف بزنم..
-بله؟
-الو سلام دریا جان خوبی؟
-ممنونم..شما خوبین؟
-مرسی عزیزم
-راستی یه خبر
-می دونم سپهر زندست
با تعجب گفتم:
-از کجا می دونید؟
-از اونجا که امروز رفته بود پیش حمید(شوهرش)
-ببخشید که اونروز یه دفعه ای گفتم حالتون بد شد..
-عیبی نداره ولی من برای چیز دیگه ای زنگ زدم
-چیزی شده؟
-نه اما..تو نمیخوای راجع به بیماری سپهر چیزی بدونی؟اگه میخوای
چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم:
-نه کیانا خانم..ترجیح میدم بهش فکر نکنم..نمیخوام دوباره برگردم به گذشته..
-باشه هر طور مایلی..کاری نداری خانومی؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
همون موقع سپهر اومد پایین..
-خانومی من چطوره؟
لبخندی زدم..چقدر دوسش داشتم،
-خوبم
اومد کنارم نشست و گفت:
-عزیزم امشب مهمان داریم..یکی از دوستام با خانومش
-من می شناسمشون؟
-نه عروسیمون نبودن
-تو چرا هیچ کدوم از دوستات نیومدن عروسی
-چه میدونم..شانس من هر کدوم یه جوری گرفتاری داشتن..
-حالا چی درست کنم برای شام؟
-از بیرون می گیریم..باهاش رودروایسی ندارم
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-باشه..
لپمو کشید و گفت:
-شاید برای یه کاری مجبور شم برم سفر
با خوشحالی گفتم:
-منم میام
اخمی کرد و گفت:
-نه نمیشه..ولی بعدش با هم میریم..این یه ماهو بزار برم و بیام
-چی؟یه ماه
-آره مجبورم
ناراحت شدم..تازه اومدیم با هم باشیم..اه...

-کی می خوای بری؟
-فردا..
-نمیشه نری؟
گونمو بوسید و گفت:
-قول میدم مثل دفعه ی قبل نشه....قول میدم..
ته دلم یه وحشت شدید نهفته بود..می ترسیدم عمر خوشبخیم همین قدر باشه...
طرفای ساعت هشت بود که صدای زنگ خونه نشون داد دوست سپهر اومده..با هم رفتیم درو باز کردیم که با دیدن کیانا و حمید برق از سرم پرید..
سپهر گفت:
-سلام..حالتون خوبه؟
حمید با خنده و سر و صدا سپهرو بغل کرد و بعدشم کیانا باهاش سلام و احوال پرسی کرد..منم متعجب بهشون سلام کردم که سپهر گفت:
-خانومم دریا
حمید-افتخار آشنایی داریم
وای..گند زد...سپهر نگاه متعجبی به من کرد و بعدش همه رو به هال راهنمایی کرد..رفتم توی آشپز خونه تا شربت ببرم که سپهر اومد و گفت:
-جریان چیه؟
ها..هیچی..هیچی بعدا میگم
اخم کرد و من با سینی شربت رفتم توی هال..
از مهمانی هر چی بگم کم گفتم..حمید و کیانا خیلی خونگرم و مهربون بودن..باهاشون احساس راحتی می کردم..یه ساعت بعد از شام تصمیم به رفتن گرفتن که حمید گفت:
-از اونجا که هر رفتی یه آمدی داره فردا شب خونه ی من دعوتین
سپهر گفت:
-شرمنده ام حمید جون..من فردا باید یه سفر برم آلمان..بعد از سفر حتما میایم..
-سفر کاری میری؟
-آره برای یه کاری باید برم..
-اوکی
خلاصه اونا هم رفتن...بعدش سپهر گفت:
-منتظرم بشنوم
-صبر کن اینجا رو مرتب کنم
بعد از شستن ظرفا و مرتب کردن هال..دیگه هیچ بهونه ای برای از زیر توضیح در رفتن نداشتم و باید همه چیو می گفتم..
-سپهر وقتی تو نبودی..کیانا زنگ زده بود و...
و همه چیو براش گفتم...و در آخر هم گفتم که نمی خوام چیزی بدونم و هر چی بوده گذشته..اونم سرمو بوسید و گفت:
-بریم بخوابیم که فردا صبح کلی کار دارم..باید چمدونم رو هم ببندی
با به یاد آوردن اینکه فردا میره دوباره دلم گرفت...اما سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:رمان ,دریای عشق, ] [ 17:42 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]